وبلاگ تفريحي و سرگرمي چيت چت

توليد بيسكوئيت براي فروش

1000 تومان


داستان توهم يك مرد
ساعت | بازدید : 495 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

مردی , شب موقع برگشتن از ده پدری در شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 15کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!...
 
بقیه ی داستان در ادامه ی مطلب

موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


داستان عجيب
ساعت | بازدید : 590 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود ...
براي خواندن بقيه داستان به ادامه مطلب برويد...

موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


داستان كوتاه قورباغه ها
ساعت | بازدید : 302 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند

 

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند

 

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

 

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

 

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند

 

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

 

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند

 

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن  به دنیا می آیند

 

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است

 

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!!!!!

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


داستان كوتاه نقاشي داوينچي(وقت داري بخون)
ساعت | بازدید : 371 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 داوینچی موقع کشیدن تابلوی"شام اخر"دچار مشکل بزرگی شد می بایست "نیکی"را به شکل عیسی و"بدی"را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.
کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانی اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او اتودهایی برداشت.
سه سال گذشت...
تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود 
کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ مستی را در جوی ابی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست تااورا به کلیسا بیاوند.چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.
گدا راکه درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا اوردند.دستیارانش اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی گناه وخود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با امیزه ای از شگفتی گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟
گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی "عیسی" بشوم!
"نیکی"و"بدی" دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند!


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


داستان كوتاه راهب و سامورايي
ساعت | بازدید : 368 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند! 
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


داستان كوتاه سيرك
ساعت | بازدید : 347 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!» 
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


هوشمندانه سوال كنيم!!(داستان كوتاه)
ساعت | بازدید : 343 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم

»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


داستان پيرمرد(جالب)
ساعت | بازدید : 349 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


يكي از بستگان خدا
ساعت | بازدید : 357 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!
 
 
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


داستان كوتاه مرد كور
ساعت | بازدید : 405 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: 

 امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم  !!!!! 
    
وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. 
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد


 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


اشتباه فرشتگان
ساعت | بازدید : 350 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


هنوز از خواب بيدار نشدن؟!(داستان طنز)
ساعت | بازدید : 328 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 

پسربچه صبح از پله ها اومد پائین و ازمادربزرگش پرسید : " بابا ماما هنوز از خواب بیدار نشدند ؟ "
- نه عزیز دلبندم. بیا صبحونه ات رو آماده کردم ، زود باش بخورش تا مدرسه ات دیر نشده
پسرک یک خنده شیطنت آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آشپزخونه و صبحونه اش رو تموم کرد و پس از مسواک زدن دندونهاش ، کیفش رو برداشت و پرید دم در تا سوار سرویس بشه
ظهر شد . زنگ در به صدا در اومد . مادر بزرگ در رو باز کرد . پسره بود که از مدرسه برمیگشت . یه سلامی داد و بازم پرسید : " بالاخره مامان و بابا بیدار شدند ؟ "
مادربزرگ گفت : " نه عزیزم ، حتما خیلی خسته بودند . فکر کنم الانه پا میشن میان . حالا بیا تو ناهارت رو بخور تا از دهن نیفتاده "
پسرک بازم اون لبخند شیطنت آمیز رو زد و داخل شد . ناهارش رو خورد و رفت تو اطاقش تا مشقهاشو بنویسه و کمی هم استراحت کنه
بعد از ظهر بود که پسره اومد پیش مادربزرگش و ازش پرسید : " بابا مامان هنوزهم نیومدند ؟ "
مادربزرگ که داشت یواش یواش نگران میشد گفت : " نه ؟ "
پسرک اینبار دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره و زد زیر خنده
مادربزرگ عصبانی شد و سرش قریاد کشید : " تو چت شده ؟ چرا هر بار که اینو میپرسی ، میخندی ؟ "
بچه جواب داد : " شب دیر خیلی وقت بو دو منم داشت خوابم میبرد که یهو دیدم بابا اومده تو اطاقم و دنبال یه چیزی گشت "
- خوب دنبال چی میگشت ؟
پسره ادامه داد : " بابا گفتش کف پاش ترک برداشته واسه همین دنبال کرم نرم کننده و مرطوب کننده میگرده ! "
- بعدش چی شد ؟
پسرک در حالیکه که چشمهاش برق عجیبی میزد گفت : " هیچی مامان بزرگ، چون اطاق تاریک بود ، به جای کرم ، اشتباهی تیوب چسب فوری رو بهش دادم ! "

موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


شيخ و مريدان(طنز)
ساعت | بازدید : 420 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

  مریدی ترسان نزد شیخ برفت و عرض بکرد : یا شیخ خوابی دیدم بس عجیب ، خواب دیدم گدای سر چهار راه از من کمک قبول نکردی و بگفت که تو تحریمی.
شیخ فرمود : کمی دیر خواب دیدی. گامبیا و امبیا و سنگال نیز ایران تحریم بکرده اند.
حیرانم ازاین عجایب تودرتو***دگران را برق بگیرد مارا جرقه ی پتو!
و مریدان همی گریستند.

براي مشاهده بقيه ي ماجراهاي شيخ و مريدان روي ادامه مطلب كليك كنيد


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , مطالب جالب , ,

|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


فقط تصور كنيد(داستان كوتاه-طنز)
ساعت | بازدید : 379 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 معروفترین پزشک متخصص قلب نیویورک فوت کرد و در مجلس ختم باشکوهش  یک ماکت بزرگ قلب در پشت تابوت او قرار داده بودند که در پایان مراسم همراه با  مارش عزا دریچه های آن قلب باز شد و تابوت  را به درون خود فرو برد همه از این ابتکار به اعجاب و تحسین آمدند،

ولی یکی از پزشکان در ردیف اول ناگهان شروع کرد به قهقهه و اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند.

عاقبت کشیس به او تذکر داد،  ولی او  گفت پدر روحانی، من مقصودی ندارم، فقط  مجسم کردم  اگر من که متخصص زنان و زایمان هستم  بمیرم این صحنه چگونه اجرا  میشود .

با این گفته کشیش و تمام مجلس هم بی اختیا ریسه رفتند و جلسه بهم خورد.

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


اعتراف(داستان كوتاه-طنز)
ساعت | بازدید : 362 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 

کشیش یک کلیسا بعد از یه مدت میبینه کسانی‌ که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون،… معمولا خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند،

 

برای همین یه یکشنبه اعلام میکنه که از این به بعد هر کی‌ می‌خواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین خوردم.

ازاین موضوع سالها می‌گذره و کشیش پیر می‌شه و میمیره، کشیش بعدی که میاد بعد از یه مدت میره سراغ شهر دار و بهش میگه: من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر خیابونهای محل بکنین، من از هر ۱۰۰تا اعترافی که میگیرم ۹۰ تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین.

 

شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی‌ بوده و هیچ کس جریان رو بهش نگفته از خنده روده بر میشه.

 

کشیشه هم یک کم نگاهش میکنه وبعد میگه‌هه ‌هه ‌هه حالا هی‌ بخند ولی‌ همین زن خودت هفته‌ای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


داستان طنز BRT
ساعت | بازدید : 425 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 

  - الو

-سلام

- سلام کجایی؟

- تو تاکسی دارم می رم خرید

- همین الام پیاده شو!

- چرا؟ نرسیدم که هنوز!

- پیاده شو، زود باش ، بهت می گم همین حالا

براي مشاهده كامل داستان روي ادامه مطلــــــب كليك كنيد

 

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


انتقام پسرك +18
ساعت | بازدید : 371 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت: 
- من می خواهم با یکی از خانم ها .................. داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم 

ورود زير 18 ممنون 

براي خواندن بقيه داستان روي ادامه مطلب كليك كنيد


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


تاجر و 4 زن
ساعت | بازدید : 426 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت 

 زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

براي خواندن كامل موضوع روي ادامه مطلـــــب كليك كنيد

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نامه زيركانه يه پسر به پدرش
ساعت | بازدید : 411 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.

Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۱۵ سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

میدونم . میتونی

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


يك داستان عجيب
ساعت | بازدید : 383 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می كرد در نزدیكی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئیس صومعه گفت : �ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ �
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر كردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنیده بود ....

براي ديدن بقيه داستان روي ادامه مطلــــــــــــــــب كليك كنيد


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


قضاوت عجولانه (جالبه! وقت داري بخون)
ساعت | بازدید : 387 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

 
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
 
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید."
 
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
 
مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
من توي عنوان نوشتم "جالبه" واقعا جالب بود؟ 

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


شايد مشكل از خود ما باشد
ساعت | بازدید : 370 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. 
به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است ، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
� ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. �
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
� عزيزم ، شام چي داريم؟ � جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: � عزيزم شام چي داريم؟ � 
و همسرش گفت:
� مگه کري؟! � براي چهارمين بار ميگم: � خوراک مرغ � !! 

حقيقت به همين سادگي و صراحت است..
مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ، در ديگران نباشد ؛ شايد در خودمان باشد...

خوب بود؟


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


داستان يك ازدواج
ساعت | بازدید : 403 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 یکی بود یکی نبود
يه روزی از روزا
با يه دختری آشنا شدم.
اون اولا واسم مثل يه دوست خوب بود.
يه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خيلی بهش عادت کردم.
واسم با ديگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.
عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم
که دوستش دارم.
روز ها گذشت.  بــــقيـــــــه داستــــــان در ادامه مطلـــــــــــــــب


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


با يه شكلات شروع شد
ساعت | بازدید : 359 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 با يه شكلات شروع شد 
من يه شكلات گذاشتم تو دستش 
اونم يه شكلات گذاشت تو دستِ من 
من بچه بودم،اونم بچه بود 
سرمُ بالا كردم،سرشُ بالا كرد 
ديد كه منو مي شناسه.....خنديدم 
گفت:دوستيــــم 
گفتم:دوست ِ دوست 
گفت:تا كجا 
گفتم: دوستــــــــي كه "تا" نداره 

 براي ديدن كامل موضوع ،روي ادامه مطلــــــــــب كليك كنيد

موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نظر سنجی

آبي يا قرمز؟؟!!

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 184
:: کل نظرات : 15

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 18
:: بازدید هفته : 1
:: بازدید ماه : 8979
:: بازدید سال : 9827
:: بازدید کلی : 39621